خبرگزاری علت به نقل از فارس ـ حماسه و مقاومت: معصومه آباد، راوی کتاب «من زندهام» یکی از نیروهای جوان هلال احمر بوده که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به عنوان نماینده فرماندار در هلال احمر در یکی از یتیمخانههای شهرش مشغول به کار میشود و در زمان آغاز حملات هوایی رژیم بعث به شهر آبادان، مجبور به انتقال کودکان به شیراز شده و در راه برگشت و در همان روزهای ابتدایی جنگ به اسارت بعثیها درمیآید. او به همراه سه زن دیگر بیش از ۴۰ ماه در اسارتگاه رژیم بعث محبوس بودهاند. یکی از روایتهای معصومه آباد با محوریت چوپانی که در اسارت به شهادت رسید را در ادامه میخوانیم: آخرین وصیت یک چوپان اسیر به بعثیها تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر میشد. برادران بسیج و سپاه را درآن گودال کنار ما آوردند و بقیه را گوشه دیوار نگه میداشتند. ساعت ۱۰ صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوهای مثل تیری که از دور شلیک شود، به جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پرخون و ظاهری روستایی اما چهرهای گشاده و لبانی مثل پسته خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر آستین لب و دهان خونیاش را پاک کرد و نشست. ۵۰ رأس گوسفند با صدای زنگولههایشان او را همراهی میکردند و عراقیها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف که سر میچرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله میریختند و یکسر بع بع میکردند. بعد از گذشت ۳۰ ساعت از آغاز اسارت و تحمل گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه با هم در معیت گوسفندها یک جرعه از آن بنوشیم. هر گوسفندی که سر و صدا میکرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش میکشید، آرام میشد. یکی از برادرهای سپاه امیدیه از آن جوان پرسید: اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟ آن جوان با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم. توی ولایتمان هر کی دوست داشت چند تا گوسفند برای سلامتی رزمندهها به جبهه هدیه کرده. من تو مسیر آبادان بودم که گیر افتادم. گله خسته و گرسنه است. این گوسفندها تاب گرمای اینجا را ندارند. کاش یک آب و علفی به این زبان بستهها بدهند. عزیزچوپان با لهجه شیرین کاشی و سادگی پرسید: تا کی اینجا هستیم؟ اگر میخواهند ما را نگه دارند، اما ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه بفرستند. او در عالم دیگری بود. از تک تک گوسفندهایش خاطره داشت و اخلاق آنها را میدانست. بعد از مدتی من و مریم از اسرا جدا شدیم و ما را به تنومه بردند که در آنجا سه دختر اسیر بودیم. بعد ما را به بازداشتگاهی بردند که نزدیک به ۲۰۰ برادر آنجا بودند. تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند تا ما دختران راحت بنشینیم اما عراقیها تشر زدند که همه بنشینند. بچهها به هر سختی بود بغل هم نشستند و ما را گوشهای زیر پنجره جا دادند که از تیررس نگاه سربازان بعث عراقی دور باشیم. در بازداشتگاه تنومه دنبال دوست و آشنا میگشتیم. عزیزچوپون هم در همان بازداشتگاه بود. اسرا را چند تایی برای شکنجه میبرند. یک بار بعثیها انگشت شومشان را روی عزیزچوپون و چند نفر دیگر گذاشتند. بچههایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند، تعریف میکردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقه عزیز گذاشتند و به او گفتند: عزیز! این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانوادهات برسانند. آن قدر به سر عزیز زدند که به لکنت افتاد و دیگر نمیتوانست حرف بزند. خون از دهان و دل و رودهاش بیرون میریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست. عزیز التماس میکرد و فرصت وصیت میخواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد، عراقیها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد! عزیز در حالی که خون از دهان و حلقش میریخت، با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردم، یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید. وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد، دوباره تنش را با شلاق تکهپاره کردند. وقتی عزیز را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. او بر اثر ضرباتی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج میشد و صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید. انتهای پیام/